شهید رضا عادلی
- نام و نام خانوادگی : رضا عادلی
- نام پدر :
- تاریخ تولد :
- محل تولد :
- تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۱/۱۲
- محل شهادت : سوریه_نبل و الزهرا
- محل دفن : گلزار شهدای اهواز – قطعه شهدای مدافع حرم
زندگی نامه :
آفتاب دهم اسفند ماه سال ۱۳۶۸ که طلوع کرد، رضا، این هدیه الهی در دامان خانوادهای مذهبی در اهواز دیده به جهان گشود. پر جنبوجوش بود و روشنی چشم خانواده.
دوره ابتدایی، مدرسه ادب پذیرای او بود. راهنمایی را در مدرسهای گذراند که نام پرآوازه شهید رجایی آن را تزیین کرده بود. دبیرستان شهید رجایی در باهنر نیز میزبان او بود. دوران تحصیل او شخصیت بارز او را خوب نشان داد. گاهی مادر که به محل تحصیل او مراجعه میکرد و جویای وضعیت درس و اخلاق او میشد، مربیان او میگفتند نیازی به مراجعه شما نیست اخلاق و درس رضا، مورد رضایت معلم، دبیر و مسئولین است.
پانزده ساله بود که سوار بر ترک موتور همراه یکی از دوستانش، تصادف سختی کرد و در کما فرو رفت. هول و هراس خانواده را بیتاب و بیقرار کرده بود.
سه روز نگرانی و التهاب بر سینه همه چنگ میکشید. نذر و نیازها شروع شد و دستها بهسوی درگاه خدای رحیم بالا رفت و سرانجام نهال دعا به گل نشست و ثمرهاش به هوش آمدن رضا بود. آن سال به علت دوران طولانی نقاهت از درس و امتحانات آخر سال دوم دبیرستان محروم گردید. و بعد از آن هم دیگر قادر به ادامه تحصیل نشد.
سن سربازی به پیشوازش آمد. ماجرای سربازیاش، روح بلند و همت فوقالعاده او را بهخوبی نشان داد. شخصیت خود ساخته و خودسازی تعجبآورش او را در راهی قرار داد که انتهایش بیگمان عبور از رخوت و سستی و پای نهادن در راه مردی و پایداری در مسیر مذهب حقه علوی بود.
رضا سه بار پذیرش شد و هر سه بار سهمیه سپاه گردید؛ اما او که به دنبال هدف دیگری بود میگفت نمیخواهم دوران سربازی من دورهای سهل و آسوده باشد، میخواهم طعم سختی و مرارت و رنج سربازی را با تمام وجود حس کنم.
و بار چهارم پادگان ۰۵ کرمان ارتش او را پذیرفت. دوران سربازی را با آموزشهای جدی و با تلاش و کوششی در خور توجه طی نمود.
دوره تکاوری اوج بالندگی و رشد و شکوفایی او بود. گاهی که از پادگان تلفن میکرد در لابهلای صحبتهایش سوزوگدازی موج میزد که چرا در دوران دفاع مقدس نبودم تا جانم را فدای اهدافم کنم.
روزی از حقوق دوران خدمتش سؤال کردم خیلی کوتاه جوابم را داد: من حقوق نمیگیرم، بعدها معلوم شد صفت بندگی، ایثار و یتیم نوازیاش را از مولایش علی (ع) در وجودش ذخیره دارد. او کارت حقوقیاش را به فرزند یتیمی داده بود تا هرگاه، پولی به حسابش واریز میشود، برداشت کند. این فرزند یتیم را در روستاهای اطراف محل خدمت یافته بود. چرا که برای گذراندن دورههای تکاوری مرتب به کوهها و صحراهای اطراف محل خدمت در رفت و آمد بود. گاهی نیز شیر و نان میخرید و میان دوستان سربازش توزیع میکرد.
ناگفته نماند که پایگاه بسیج را پایگاه قلبی خود میدانست و از سال پنجم ابتدایی عضو بسیج پایگاه مسجد توحید در کنار مرقد مطهر علی بن مهزیار اهوازی شده بود.
مناطق عملیاتی همچون شلمچه، طلاییه و … از نوجوانی مورد علاقه او بودند و در سفرهای بسیج به این مناطق با شوق و شور شرکت داشت و الفتی با شهدای ۸ سال دفاع مقدس برقرار کرده بود.
رضا چند روزی پیداش نبود، نگران شدم. به او اطمینان کامل داشتم اما دلم آشوب شده بود. پس از چند روزی به منزل آمد، سر و وضعی که داشت مثل همیشه نبود.
ذوق زده او را در آغوش گرفتم. سر فرصت پرسیدم کجا بودی چه میکردی؟ آرام آرام گفت که عراق بوده و برای دفاع از حریم اهلبیت (ع) رفته است.
خوشحالی همراه با نگرانی ته دلم نشست. گفتم چرا بیخبر رفتی…
بار دوم که خواست به عراق برود آمد، گفت مادر میخواهم یکبار دیگر برای دفاع از حرم ائمه (ع) به عراق بروم اما چون بهصورت شخصی اقدام کردهام را هم ندادند، آشنایی نداری تا از مرز شلمچه اقدام کنم؟
با یکی از آشنایان تماس گرفتم، گوشی را به رضا دادم اما اجازه رفتن به او نداد، هر چه التماس کرد، گریه کرد، فایده نداشت. شب آن روز، رضا باز هم دیر کرد. دلواپس شدم، نتوانستم با او تماس بگیرم. چند ساعتی گذشت گوشیام زنگ خورد شماره ایرانی نبود، گوشی را برداشتم، رضا بود. با نگرانی پرسیدم کجایی؟ گفت: نجفم!
نجف؟
آره نجفم.
چطور رفتی؟
گفت با هلیکوپتر سپاه و بعد به کربلا و …
یک روز، گوشیام زنگ خورد، نور صفحه که روشن شد. نام مخاطب را خواندم: پسر گلم، قربونش برم.
گرم احوالپرسی بودم که صدای رضا از پشت گوشی با حیایی آمیخته با شرم گفت: دا من زن می خوام! شوقی در رگهایم دوید و گل از گلم شکفت؛ اما به خیال اینکه شوخیهای همیشگی رضا گلانداخته قدری سر به سر او گذاشتم، ولی رضا گفت: دا جدی دارم صحبت میکنم سردار گفته باید زن بگیری، آقا هم فرموده که باید نسل شیعیان رو زیاد کنیم به همین خاطر باید زن بگیرم.
رضا را خوب میشناختم، فهمیدم نیتی را که دارد در آن مصمم است. به او قول دادم که پیگیر دختری خوب برای همسریاش باشم.
به سراغ فامیلهایم در رامهرمز رفتم و پس از گفتگو با یکی از آنها و قرار و مدار سادهای، بازگشتم.
به اهواز که برگشتم به رضا زنگ زدم و گفتم که برای خواستگاری به رامهرمز رفتهام، دختر شایستهای را هم انتخاب کردهام رضا گفت مادر من شرایطی دارم گفتم چه شرایطی؟ بفرما، رضا شمرد: اول، مانند مادر و آبجیهایم محجبه باشد، خوش زبون و خوشبرخورد باشد، اسمش هم زینب. اینها همه خواستههای من از حضرت زینب (ع) است. یه شب که در حرم حسینی (ع) بودم، خواب دیدم که در بارگاه ملکوتی امام حسین (ع) هستم که سه زن وارد حرم شدند، یکی از آنها پارچ آبی در دست داشت، به من رو کرده و گفت: بلند شو که هماکنون خانمی وارد حرم میشود، شما این پارچ آب را روی پاهای ایشان بریز. من گفتم: نمی تونم، خانم محرم نیست.
گفت: این یک افتخاره که نصیب شما شده، این خانم حضرت معصومه (س) است.
رضا حجب و حیای زیادی داشت، در ادامه خواب میگفت، وقتی حضرت معصومه (س) وارد شد من روی چشمهایم را گرفتم و آب پارچ را روی پاهایش ریختم. بلافاصله از خواب بیدار شدم و از حضرت سه چیز خواستم که برای شما گفتم.
حسی در درونم جان گرفت و قلبم ریخت. علتش را نمیدانستم. به رضا گفتم: هر سه شرط را دارد و او پذیرفت.
از عراق که برگشت حال و هوای دیگری داشت. گاهی دور و برم میچرخید و میگفت: مادر تو از آن مادرهایی هستی که طاقتش را داری من باید بروم، من موندنی نیستم، عراق، سوریه … هر کجا باشد میروم. بی تابی نکن. تو اهل روضههای کربلایی هستی، میدانی که حضرت زینب چه کشید، باید مثل اهلبیت صبور و خوددار باشی. گاهی دستهای خواهرانش را میگرفت و میگفت: این دستها خیلی ظریفه، طاقت شلاق نداره، صورتش طاقت سیلی نداره، حضرت رقیه چطور تحمل کرد …
گاهی میگفت مادر راضی نباشی، شهادت من امضا نمیشود. من برای دفاع از حریم امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) میروم اما شهادت انتهای سرنوشت من است. اگر ذرهای نارضایتی در قلب نازنین تو باشد گره کار من باز نمیشود.
بارها میگفتم راضی هستم، ولی وقتی از جبههها بر میگشت میگفت: دیدی مادر کارم گیره، راضی باش.
روزی از همین روزها مقابلم نشسته بود نان، خرما و ماست میخورد که خیلی دوست داشت، باز هم صحبت رفتن و پریدن از بام دنیا میکرد. از خوردن بازماند و از من سه بار قول گرفت که راضی باشم به رفتن و شهادتش …
ماجرای جنگ تکفیریها که در سوریه آغاز شد، انگار بال گشود. روی زمین بند نبود.
از نمازهای پرشور و حال و دعاهای پرسوز او میفهمیدم، حس میکردم دیگر به اینجا تعلق ندارد و دلش تا حرم زینب (س)، تا ضریح رقیه (س) پر کشیده است. چهلوپنج روز مأموریت گرفت و به سوریه رفت.
گاهی تلفن میزد و خیال ما را راحت میکرد. میگفت: مادر تلفنها سهدقیقهای است، نصف آن را با شما صحبت میکنم و نصف دیگر را با همسرم. میگفتم: همه را با زینب صحبت کن من خبرها را از او میگیرم.
مدت زیادی گذشت، حدود ۳ روز بیخبری کلافهام کرده بود. با همسرش صحبت کردم او هم خبری نداشت، بالاخره تلفن کرد و گفت مأموریتم تمدید شده و بیست روز دیگر می مونم. در حالی که دلم پیش رضا بود و هر لحظه تا حرم حضرت زینب (س) پر میکشید. دنبال کارهای ازدواجش بودم.
گاهی به بانک میرفتم تا کار وام ازدواجش را انجام دهم. میان زمین و هوا معلق بودم. بار آخر که از من و خواهرانش خداحافظی کرد سفارش کرد به صبوری، حرفهایش بوی رفتن میداد. مدتی بود که راه نمیرفت انگار بال داشت و میپرید. آرام و قرار نداشت. آن روز هم دو، سه بار حرف از لحظههای آخر بود. یاد حضرت زینب (س) را در ذهنمان زنده میکرد. خواهرش که چند بار رفتن و آمدنش را دیده بود، گاهی که اعزام نمیشد به شوخی به او گفت این بار هم میری ولی نمیبرنت. رضا برگشت رو به خواهرش و گفت: روحانگیز این بار بار آخره، خداحافظ و رفت.
از آخرین تماسش سه روز میگذشت. خبر شهادت همرزمانش مرتب به اهواز میرسید و من بیطاقت و ناآرام گوش به زنگ تلفن داشتم و یا زنگ در.
صدای تلفن در گوشم پیچید. پسرم علی بود. پرسید مادر حالت خوبه؟! لحن سؤالش مرا که لبه تیغ تردید بودم لرزاند، پرسیدم برای چی حالم را میپرسی، چی شده، خبری داری؟ گفت: نه زنگ زدم حالت را بپرسم، به شک افتاده بودم دوباره سؤال پیچش کردم. حرفی نزد به خانه رسیدم، تماسها از شهرهای ایذه و باغملک و رامهرمز شروع شد؛ و دانستم که …
به رامهرمز تلفن کردم و سفارش کردم به زینب چیزی نگویند، ولی صدای شیون زینب که از سویدای دل، رضا را صدا میزد میشنیدم.
بله رضا پریده بود.